محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

دخترم شیرین تر از عسل

خیلی خوش گذشت

سلام هستی مامان پنجشنبه من و تو با هم رفتیم خونه خاله شهین /دختر خاله زینب هم امده بود نگین دختر زینب جون خیلی دوست داره وقتی اروم بودی میومد پیشت ونگات میکرد چون دختر تو داریه کمتر باهات حرف میزد   راستی یادم رفت بگم خاله جون بردت حموم من که میخواستم برم کمکش نذاشت گفت برو بیرون مطمئن بودم که میتونه چون اولین بار خاله جون حمومت کرد ولی بازم نگران بودم خلاصه حموم کردی و اوردمت بیرون اون شب برعکس تا صبح بیدار بودی  نزدیک صبح خوابت برد شب خوش ...
26 مهر 1391

من و مامانم

دیشب مامان پروانه زنگ زد احوال پرسی کنه من بهش گفتم که دختر نازم را بردم دکتر تو بودی اینو گفتی شروع کرد به دعوا کردن من گفت چرا بردیش دکتر!چرا الکی به گلم دارو بدی خودش کم کم خوب میشه (حقم داشت چون وقتی بابا مصطفی بود یه بار رفته بودیم دکتر)فدات بشه مامانی که همه دخترم را دوست دارن ...
26 مهر 1391

دوماهگیت مبارک گلکم

عزیزم 60 روز از امدنت میگذره خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود که وارد دنیای ما بزرگترها شدی. قند عسل مامان امروز صبح با عزیزجون رفتیم بهداشت که خانمی واکسن دوماهگیش را بزنه اول قد و وزنت را گرفتن خدا را شکر طبق نمودار داری پیش میری همه چیز خوب و عالیه بعد گذاشتمت روی پای عزیز جون و خودم رفتم کنار چون خیلی نگرانت بودم که دردت نگیره قلبم تند تند میزد و میترسیدم الهی بمیرم وقتی واکسن را زد گریه کردی اشکات همین جور میریخت بعد خوابت گرفت  ...
26 مهر 1391

خانم دکتر مهربون

سلام عزیز دل مامانی دیروز عصر شکمت خیلی درد میکرد نگران شده بودم نوبت دکتر گرفتم بعد عمو احمد زحمت کشید و ما را برد (وقتی بابا  مصطفی سر کاره خیلی به عمو جون زحمت میدیم /ممنون عمو احمد) قند عسلم دیروز متوجه شدم که چقدر تنهام هیچ کس نمیتونه جای عزیزترین هات رو برات پر کنه خیلی دلم برای بابا مصطفی تنگ شده با اینکه این کارشه (٢٠ روز سرکاره و ١٠ روز خونه)ولی هنوز عادت نکردم و هر دفعه که میاد و میره وابستگیم بیشتر میشه و حالا باحضور تو بیشتر بهش احتیاج دارم. دلم واسه مامانم هم حسابی تنگ شده دوست داشتم درنبود بابا ت حداقل مامانم پیشم بود مامان پروانه دوستت دارم   ...
26 مهر 1391

یازده ماهگیت مبارک دختر نازنینم

وقتی که پاتو گذاشتی روی این زمین خاکی تموم گل های عالم شدن از دست تو شاکی خدا هم هواتو داشته/تو را با گل سرشته با تو دنیای پر از درد/واسه من مثل بهشته روز میلادت مبارک ناز گل مامان محیا خانمی 10 ماهت تمام شد و وارد 11 ماهگی شدی ...
26 مهر 1391

محیای تازه متولد شده

محیا نفس و بابا جون مصطفی     عزیزدلم تا الان فرصت پیش نیومده بود که عکسهای روز اول متولد شدنت را برات بذارم به این خاطر فرصت را غنیمت دونستم و چند تا عکس که توی بیمارستان گرفته بودیم برات بزارم بهترین روز و حسی بود که تا اون لحظه از زندگیم داشتم به خاطر این موضوع روزی هزار بار خدا را شکر میکنم به خصوص لحظه ی اولی که شیر خوردی یه حس عجیب و شیرینی بود اگه برای چند ساعت ازت دور باشم دیوونه میشم /همیشه و هر جا من(مامان) و بابا جون دوست داریم کنارمون باشی اخه کنار گل دخملی لطف و هیجان دیگه ای داره بعضی وقتها که نه بلکه همیشه حرصم میدی از دوست داشتن زیاد میخوام درسته قورتت بدم از بس که ...
26 مهر 1391

محیا جونی چی کرده همه رو دیوونه کرده...

محیا جونم عزیزدلم اینقده شیرین و ناز شدی که نگو!!! گل مامان توی این چند وقته خیلی چیزا یاد گرفتی و تازه بیشتر از قبل وابسته ی من (مامان) و بابا جون شدی (نفسمی) دیگه نسبت به قبل کمتر بغل کسی میری موقعی که من و بابا جون را میبینی دستات را مبری بالا و لوس میکنی هستی من مرواریدات ٣ تا شده و مامان را گاز میگیری و به هیچی و هیچ کس هم رحم نمیکنی اخخخخخخخخخخخ! محیا جونم یاد گرفتی و میگی(دد/ بابا/ ماما/نه نه/ علی/ الو/ب ب/اویی/عمه/ اب/ اینا/ اینجا/ وقتی میگم الله اکبر کن دستات را میبری روی گوشات و میگی اکبر) موقع غذا خوردن قاشق را که نزدیک دهنت میبرم میگی( آم ) خیلی اسباب بازیهات و عروسکات و کتاب را دوست داری ولی زود ب...
8 مهر 1391